بولدوزر لشکر
شهید محسن محمدی
عملیات و الفجر هشت به پایان رسیده بود . اما دشمن در جناح کارخانه ی نمک تحرکاتی داشت. خط پدافندی کارخانه نمک به لشگر امام حسین (علیه السلام) واگذار شده بود. فرمانده ی لشکر با حاج علی باقری جلسه ای گرفت. حاج علی از سختی و مشکلات این خط دفاعی سخن گفت. حاج حسین خرازی با تبسم گفت: «این محسن محمدی را بفرست آن جا. ایشان بلدوزر لشکر است. او را بفرست تا مشکل را حل کند.»
محسن با یک گروهان از گردان امام حسین (علیه السلام) در آن قسمت مستقر گردید. درایت و شجاعت او، خط پدافندی کارخانه ی نمک را تثبیت کرد. (1)

عاشقانه

شهید علی باقری
در عملیات کربلای چهار گردان های خط شکن و از جمله گردان امام حسین (علیه السلام) یک شب قبل از عملیات، به روستای عرایض کنار اروند (حد فاصل اروند و نهر عرایض) انتقال داده شدند .
دراین دهکده که خانه ها همه از گل و بسیار محقر ساخته شده بود، گردان امام حسین (علیه السلام) مستقر شد. دستورات حفاظتی را بسیار دقیق رعایت می کردیم. در طول این چند ساعت، ‌مناظر بسیار بدیع از شناخت و عشق به خدا در این دهکده متجلی بود. هر کس راز و نیازی داشت. بعضی ها به همدیگر سفارش شفاعت می کردند. روز را در همان حال وهوای ملکوتی به شب رساندیم. در وقت مقرر با دستور فرماندهی گردان و بدرقه ی امام جمعه ی اصفهان از زیر قرآن رد شدیم و سوار بر قایق ها به طرف خطوط دشمن حرکت کردیم. با صلاحدید فرماندهی گردان، قایقی تهیه شد که هدایت آن به عهده ی خود حاج علی باقری بود. در آن قایق بیسیم چی گردان،‌ دو نفر از نیروهای اطلاعات ـ عملیات و یک تیر بارچی و چند نفر از افراد با تجربه و بنده، مستقر شدیم. قایق در زیر بارش گلوله ها ـ که از دو طرف بر ما می بارید و در میان بانگ الله اکبر رزمندگان اسلام به پیش می رفت ـ ‌به خطوط اول دشمن نزدیک شد. حاج علی با بکارگیری تمهیدات نظامی وارد محل شد. علی رغم این که ما مسائل حفاظتی و استتار را رعایت کردیم، ‌اما شدت آتش دشمن غیر قابل تصور بود .
حاج علی بدون توجه به این حجم آتش، ‌گروهان تحت امر خود را دلاورانه ومتفکرانه هدایت می کرد. او خود جلوتر از همه حرکت می کرد. گاه گاه هدف هایی را نیز به تیربارچی مستقر در قایق نشان می داد و می گفت: «شلیک کن» .
قایق به سوی دماغه ی جزیره ی ام الرصاص نزدیک می شد. تیرباری در ساحل جزیره، قایق ما را زیر آتش گرفت. تعدادی از بچه ها زخمی شدند. اما حاج علی هنوز ایستاده بود .
با صدای یا «مهدی ادرکنی» نظر همه متوجه او شد. در زیر شبرنگ منورها که محیط آب را سبزگونه کرده بود، نخل قامت او را دیدم که روی قایق افتاد و در حالی که زمره ای در زیر لب داشت، ‌عاشقانه به وصال یار شتافت. (2)

آن سوی رودخانه

شهید حسین بیدارم
در آن سوی منطقه ی عملیاتی و الفجر ده، ‌هر چه با دور بین نگاه می کردیم، عراقی ها را سرگردان و حیران می دیدیم. برای ما معمایی شده بود. حاج آقا عباسپور‌ـ روحانی گردان ـ در یک شیار، خود را به آنها رساند و با بلندگویی با آنها صحبت کرد. همه گوش به بلندگو می دادند. اما جرأت جلو آمدن را نداشتند. حاج آقا با سخنانش آن ها را تحت تاثیر قرار داده بود. شهید بیدارم با درایتی که داشت، یک گروه را انتخاب کرد تا به فرماندهی برادران پناهی،‌ لادانی و اعتصامی، برای به اسارت درآوردن آن ها به آن سوی رودخانه بروند. بچه ها شجاعانه حرکت کردند و با چالاکی از شیار عبور کردند. و در آن سوی رودخانه، تا نزدیکی های دشمن پیش رفتند و ما از دور، همه چیز را زیر نظر داشتیم.
عراقی ها وقتی بچه ها را در نزدیکی خود دیدند،‌ دست به اسلحه شدند و شروع به تیراندازی کردند. برادر پناهی دستور داد تا همه متفرق شدند. هر کدام به سویی گریختند. برادر پناهی و صلصالی و حمزه در پشت یک تخته سنگ پناه گرفتند. ناگهان متوجه چند افسر عراقی در زیر پای خود شدند. پناهی با زیرکی و دقت عمل، ‌آن ها را دستگیر کرد و در نقطه ی دید عراقی ها آورد. با زبان عربی نیم بندی به آن ها فهماند تا به نیروهایشان دستور دهند تا تسلیم شوند. از پشت دوربین، زیرکی و رشادتی را که بچه ها در قلب دشمن از خود نشان می دادند به تماشا نشسته بودم. چیزی نگذشت که ستون عراقی ها در حالی که دست ها را بر سر داشتند،‌ در این سوی رودخانه ظاهر شدند. تعداد اسرا حدود دویست نفر می شدند.
به سراغ شهید بیدرام رفتم... در حالی که اشک شوق از گونه هایش روان بود، این آیه را زیر لب زمزمه می کرد: «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله».
عملیات و الفجر چهار شروع شده بود. در نزدیکی شهر حلبچه، مشغول پاکسازی منطقه به خصوص پادگان سیروان عراق بودیم. به همراه حسین بیدرام ـ فرمانده ی گردان ـ حرکت می کردم. ناگهان یک تانک عراقی از پشت تپه ها در جلوی ما ظاهر شد. وقتی ما را دید، خود را به کنار جاده کشید. پنج عراقی از آن بیرون پریدند. اسلحه ی ما یک کلت بود و دو عدد نارنجک دستی. عراقی ها مسلح به اسلحه ی کلاشینکف بودند. فوری سنگر گرفتند وا سلحه ها را به طرف ما گرفتند و حسین با کلت آن ها را نشان گرفت. ولی هنگام شلیک گیر کرد. عراقی ها هر لحظه به ما نزدیک تر می شدند. چند متری با حسین فاصله داشتند که حسین بلند شد و با دست اشاره کرد که برگردید. ناگهان اسلحه ها را انداختند و به طرف دریاچه ی دربندیخان فرار کردند.
فروردین سال 67،‌ گردان خط پدافندی فاو را تحویل گرفت. چند روزی از استقرار ما نگذشته بود که متوجه حرکات دشمن در آن سوی خط دفاعی آن ها شدیم. بچه های اطلاعات نیز خطر را حتمی اعلام کردند. شهید حسین بیدرام اعلام آماده باش صد درصد داد. آن شب، همه آماده بودیم. هر لحظه احتمال حمله ی آن ها می رفت. قرارگاه در جریان کامل موقعیت منطقه بود. با هماهنگی لازم از طرف قرارگاه،‌ دستور آتش داده شد. از ساعت دوازده شب به مدت سه ساعت آتش تهیه ی سنگینی بر سر عراقی ها ریخته شد. آن ها فکر کرده بودند که ما نیز قصد عملیات داریم.
فجر صادق تازه دمیده بود. بچه ها در حال وضو گرفتن و اقامه ی نماز بودند. یک لحظه انفجار مهیبی زمین را لرزاند. دشمن شروع کرد به ریختن آتش. آن سوی خط را نگاه کردم؛ عراقی ها باتانک های فراوان به سوی ما می آمدند. شهید بیدرام دستور دفاع و مقاومت را داد. پس از مدتی با کمبود مهمات مواجه شدیم. بعضا، از زیر خاک ها گلوله ها را پیدا می کردیم. بچه ها مقاومتی جانانه می کردند. سرانجام دشمن مأوس و ناامید به عقب برگشت. گردان امام رضا(ع) در کنار ما بود. آن ها نیز از جان مایه گذاشته بودند. نزدیک ظهر‌، مأمور شدم تا پیامی برای گروهان میثم که داخل پد مستقر بودند،‌ ببرم. در حال حرکت بودند که متوجه شدم عراقی ها از جبهه ی دیگر عمل کرده اند و به پست خط پدافندی نیروهای خود رسیده اند. هر لحظه امکان محاصره ی گردان می رفت. فوری خود را به شهید بیدرام رساندم و او را مطلع ساختم. او با تدبیری که اندیشید جان تمام نیروهای گردان را نجات داد. خود، آخرین کسی بود که خط پدافندی را ترک کرد.(3)

در چنگ دشمن

شهید سید علی حسینی
شهید حسینی در مواقع خطر، خونسرد، قاطعانه و سریع تصمیم می گرفت. با شیهد ولی الله چراغچی و شهید مهدی از بچه های گروه چمران، در جبهه ی بستان برای شناسایی رفته بودیم. ساعت سه و نیم شروع کردیم و هر چه بیشتر شناسایی می کردیم،‌کنجکاوتر می شدیم. تا این که هوا روشن شد و عراقی ها ما را دیدند. با یک نفر برPMP و عده ای از نفرات،‌ به تعقیب ما پرداختند. حدود ده تا پانزده کیلومتر تا خط خودی فاصله داشتیم. سید علی گفت: «روحیه ی خود را حفظ کنید. ازداخل شیارها خود را به پشت ارتفاعات برسانید. آنها با پی ام پی نمی تواند ما را تعقیب کنند،‌ تیراندازی هم نکنید.»
این جمله را که شهید حسینی گفت، کاملاً آرام شدیم. مثل آرام بخش بر درد بیمار بود. با دقت و خونسردی به پشت ارتفاعات عقب نشستیم. عراقی ها هم تا جایی که می توانستند پیشروی کردند. ما خودمان را به موتورها که در نقطه ی گودی پارک کرده بودیم، رساندیم و در حالی که تا لحظاتی قبل در چنگ دشمن بودیم، موفق به فرار شدیم.
سید علی حسینی سعی می کرد ابزار کارش را از دشمن بگیرد ماشین،‌ دوربین، قطب نما،‌ بی سیم، ‌و اسلحه اش را، ‌نود تا نود و پنج درصد لوازمش را از دشمن، ‌به شیوه ی غافلگیرانه به غنیمت گرفته بود و از این کار خیلی احساس رضایت می کرد. هر چه بیشتر کار می کرد،‌ راضی تر می شد.
یک شب من و سردار شاملو و شهید سید علی حسینی با وجود این که به منطقه آشنا بودیم. در تاریکی از جلوی خط پدافندی دشمن درآمدیم. من، فرمانده ی لشکر و سردار شاملو، فرمانده ی تیپ و شهید حسینی، مسئول اطلاعات. چراغ ماشین هم خاموش بود. شهید سید علی حسینی با فراست و دقت فراوان، در آن تاریکی توانست از بغل گوش دشمن و زیر رگبار مستقیم تیربار، ما را سالم نجات دهد.(4)

چیزی نیست!

شهید احمد چهارمحالی
در عملیات کربلای چهار، شهید احمد چهار محالی، چنان با تلاش و پشتکار ـ آن هم در شرایط طاقت فرسای عملیاتی ـ مشغول به کار خود بود که اصلاً توجهی به دستش که مجروح شده بود، نداشت. هنگامی که من دستش را ـ که تیری به آن اصابت کرده بود، ‌دیدم ـ پرسیدم: چی شده؟
جواب داد: «چیزی نیست! خیلی به این مساله اعتنا نکن!»(5)

برای آزادی خرمشهر

شهید مصطفی حمیدی
هلی کوپتر عراقی آمد روی شط. می خواست شلیک کند. هلی کوپترهای عراقی از پشت شلیک می کردند. پشتش را برگرداند تا موشک بزند. محمد اصانلو به دور و برش نگاه کرد. مصطفی را دید که آر پی جی به دست ایستاده بود.
ـ«مصطفی، مصطفی! هلی کوپتر عراقی.»
مصطفی فریاد را شنید و هلی کوپتر را دید. سریع بالای خاکریز دوید. اگر تا به حال کسی او راندیده بود، حالا می توانست ببیند. جوانی با موهای فرفری و چفیه ای سفید بر گردن، برای آزادی خرمشهر، گلوله ی آرپی جی را شلیک کرد و هلی کوپتر منفجر شد.
«و مارمیت اذا رمیت و لکن الله رمی»(6)

اولین نفر

شهید ریسمان باف
شهید ریسمان باف، جوان مخلص و مؤمن و متواضعی بود و تمام نیروهای گردان به او علاقه داشتند. هر وقت گردان را برای مانور و راهپیمایی و رزم شبانه می بردند، او شربت درست می کرد و برای نیروها می آورد. وقتی شهید تقی حسینی در لحظات اول عملیات کربلای چهار در آغوش او شهید شد، ‌همان لحظه ی شهادت گفت: «بوی عملیات بدر به مشام می خورد.»
منظور او این بود که همان سختی ها که در عملیات بدر داشتیم در این عملیات هم خواهیم داشت. و واقعاً هم همین طور شد. در عملیات گروهی نظامی که نمی دانستیم ایرانی هستند یا عراقی، مستقیم به سمت کانالی که ما در آن موضع گرفته بودیم،‌ می آمدند. ایشان سریع تر از هر کس دیگر متوجه شد که آنها دشمن هستند و به سویشان تیراندازی کرد. ما باید از کانال بیرون می آمدیم. اما زیر آن آتش شدید، ‌ممکن نبود. اولین کسی که با شهامت این کار را کرد، ‌شهید ریسمان باف بود. از کانال بیرون پرید و با آنها درگیر شد. او در همان جا، ‌به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد(7)

دلِ شیر

شهید محمود دولتی مقدم
در عملیات کربلای پنج، کنار خاکریزهای نونی شکل مستقر شده بودیم. شدت آتش انواع سلاح ها، ‌موانع ایذایی متعدد و کثرت نفرات دشمن، ‌باعث شده بود که در محاصره قرار بگیریم و بدتر این که مهمات ما هم تمام شده بود. در آن هنگام که رگبار تیر و آر پی جی مثل نقل شب عروسی بر سر نودامادهای رزمنده بارید، ‌ومأیوسانه در فکر جبران کمبود مهمات بودیم،‌آقای دولتی را دیدم که با عزم قوی و اقتدار فرماندهی خود، به سنگرها سرکشی می کرد و ضمن انگیزه دادن به نیروها، ‌با صدای رسا فرمان داد: «هنگامی که گلوله های منور در هوا شلیک می شود، به دنبال اسلحه و مهمات در سنگرها بگردید.»
او که در همه حال ذکر یا زهرا (سلام الله علیها) بر لبانش جاری بود، در آن شب چنان حس شهادت طلبی در بچه ها به وجود آورد که پس از چندی توانستیم با دادن پاسخ مناسب به آتش عراقی ها،‌ محاصره ی دشمن زبون را در هم بشکنیم و مواضع خود را در آن محور تثبیت کنیم.
شجاعت، رفیق همیشگی آقا محمود بود. در جبهه،‌ هر جا سنگین ترین آتش ها می بارید و در بدترین کمین های اشرار در منطقه بلوچستان، ‌چنان با یک نفس مطمئنه حاضر می شد که آدم تصور می کرد او جسم ندارد تا هدف ترکش و گلوله قرار گیرد. در این فکر نبود که آن جا صحنه ی یک جنگ تمام عیار است و بحث باختن جان مطرح می باشد. وقتی تکه های کوچک و بزرگ ترکش و تیر درجان او می نشست، اصلاً به روی خود نمی آورد و جراحاتش را پنهان می کرد؛ مبادا همسنگری نگران حال او شود و از وظیفه اش باز ماند. شجاعت و اقتدار را چنان با خونسردی در آمیخته بود که همیشه می توانست به امواج خروشان جنگ سوار شود و بر آن تسلط یابد. در برابر مشکلات نیز چنین بود، ‌با این که تازه ازدواج کرده بود،‌ اما مدت دو سال حقوق ایشان پرداخت نشده بود. و واقعاً دل شیر می خواهد که فردی دو سال بدون دریافت حقوق با داشتن عائله و هزار و یک گرفتاری، زندگی اش را بچرخاند و صدایش در نیاید.
محود آقا دلاور مردی بود که در جبهه، ‌از سر و جان خویش در راه خدا می گذشت و در پشت جبهه نداری و تنگدستی را ایوب وار تحمل می کرد. مشکلات را با تبسم شیرینش از سر راه بر می داشت و خم به ابرو نمی آورد. شجاعت،‌ تقوا و معرفت ذاتی، ‌چنان شخصیت معنوی اش را برجسته کرده بود که وقتی از جمع ما رفت، احساس کردیم که در گردان تیپ سلمان زابل یکباره پشت ما خالی شد و همه ی ما بی برادر شدیم.(8)

طرِح مذاکره

شهید حمید...
حمید در همان جوانی،‌ از سوی آثار دکتر محمدی ـ استاندار وقت سیستان و بلوچستان ـ به عنوان مشاور انتخاب شده بود. او که خط دهنده ی همه ی مسائل امنیتی استان بود، ‌طرح مذاکره با خوانین را پیاده کرد. می گفت: «ما باید با خوانین صحبت بکنیم و آن ها را تحت شرایطی قرار دهیم که دیگر در جامعه جایی نداشته باشند و اگر ما وارد جنگ با خوانین شویم،‌چون آن ها دارای پایگاه های کاذب اجتماعی در میان قبایل خودشان هستند، در حقیقت وارد جنگ با مردم شده ایم و چون آنها نسبت به اهداف مردمی ما آگاهی ندارند، ‌ناآگاهانه می آیند و رودرروی ما می ایستند»
این یکی از طرح های بزرگ مبارزه با خوانین بود که توسط ایشان اجرا شد. البته کار بسیار سخت و خطرناکی بود. چون خوانین به هیچ وجه در هنگام مذاکره، ‌احتیاط عملیاتی را از دست نمی دادند و برای مذاکره، مناطقی را انتخاب می کردند که تحت تسلط خودشان بود و مذاکره کننده باید شجاعت و شهامت می داشت. زیرا هر لحظه احتمال گروگان گیری و شهادت وجود داشت. (9)

پی نوشت ها :

1. ندای ارجعی، ‌ص36.
2. ندای ارجعی، ‌ص26 -25.
3. ندای ارجعی، صص35-27.
4. چشم بی تاب،‌ صص58 و 56 و 36.
5 . آه باران، ص161.
6 . گمشدگان مجنون، صص60 -59.
7 . آه باران، ص152.
8 . سفر سوختن، ص92-92 و160و 159.
9 . راز پرواز، ص95.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول